محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

شروع تعطیلات تابستان

سلام تعطیلات  از امروز شروع میشه  تا 12 شهریور یکی از دوستان 10 روزه رفته ترکیه  و قراره جمعه برگرده و به ما گفته برنامه دیگری نریزید که بریم ویلای شمالشون ولی با توجه به اینکه سفر ده روزه ترکیه خسته اش میکنه و برگشت بهتره که استراحت کنه سفر شمال را موکول میکنیم به یه وقت دیگه امیدوارم از دستمون ناراحت نشه و امشب یا فردا صبح میریم داران تعطیلات دو هفته ای هیچ جا مثل داران خوش نمیگذره  انشاالله تعطیلات به همه خوش بگذره -------------------------------- این هم یه شعر زیبا در رابطه با سفر -------------------------------- سفر یه شعره . سفر یه قصه است        ...
25 مرداد 1391

22/5/91

سلام امروز 22 مرداد محیا سه سال و نیم شد محیا جونم تولد سه و نیم سالگیت مبارک
22 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه استخر بادی محیا رو باد کرده بودم و پرکرده بودم از آب و محیا از صبح تا ظهر توش بازی میکرد و بعد از ظهر هم با بابایی رفت پارک دیشب هم افطاری مهمون دایی بابایی بودیم ... و از کارهایی که محیا میکنه اینکه وقتی میره دستشویی میگه تو نیا خودم میخوام خودمو بشورم بعد هم مایع دستشویی رو خالی میکنه تو دستاش و هی آب میریزه تو دستاش که صابون مایع بره وآخرش هم منو صدا میکنه که بداد دستاش برسم ب عد اینکه دستشویی رو هم همراه خودش میشوره و شیلنگو میگیره رو دستمال کاغذی و... من دیگه از ترس محیا تو دستشویی دستمال کاغذی نمیذاشتم بابایی بیخبر از همه چیز دیده بود دستمال نیست   سریع جایگزین کرده بود و بعد از یک ساعت  منو ص...
21 مرداد 1391

شبهای قدر

  سالهای پیش قبل از اینکه تو بدنیا بیایی تمام خواسته ام از خدا فقط تو بودی و خدارو شکر که تورا بمن داد و توی این شبهای قدر  از خدا میخوام که تو را از تمام شرها و بدیها بدور کنه از خدا میخواهم که مواظبت باشه هر چه خوبی هست برایت آرزو میکنم این هم چند تا شعر تقدیم میکنم به عزیزترینم  ،به زیباترینم و به عشقم ،محیا جونم   شاد بودنت را روی دستانم مینویسم تاهمیشه وقت دعا   اولین خواسته ام از خدا باشد ----------------------- باز باران بارید خیس شد خاطره ها ...   مرحبا بر دل ابری هوا!   هر کجا هستی باش!اسمانت ابی و تمام ...
18 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام دیروز مهد به بچه ها بخاطر ولادت امام حسن (ع) به دخترا جا سوییچی و به پسرا صوت داده بود توی خونه هم که محیا هی جا سوییچیشو گم میکرد و به من میگفت پیداش کن چون که بیرنگ هم بود پیدا کردنش سخت بود ولی پیداش میکردم و بهش میدادم ولی دوباره که گمش کرد هرکاری کردم پیداش نکردم گریه گریه که باید پیداش کنی خونه رو زیرو رو کردیم پیداش نکردیم تا اینکه محیا گریه کنان خوابش برد برای سحری هم که بیدار شدیم محیا هم بیدار شد که جا سوییچیمو میخوام خیلی ناراحتم و غصه میخورم زود باشید برام پیدا کنید دوباره گشتیم و پیدا نکردیم تا اینکه موبایلو دادیم دستش که بازی کنه و فراموشش بشه که خدا رو شکر دیگه داد و بیداد نکرد ولی من اصلا نتونستم چیزی بخورم مطمئنم که...
15 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام چند روزی وقت نداشتم به وبلاک محیا سر بزنم ولی این چند روز هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینکه محیا یه کمی مریض شده اصلا اشتها نداره با هزار تا بازی و اینکه برات سک سک و لپ لپ میخرم دو تا قاشق غذا میخوره ودارو هاش رو هم نمیخوره پنجشنبه مهرناز اینا خونه ما بودند البته خودشون اومده بودند من که هم روزه بودم هم محیا مریض بود حس و حال مهمانداری نداشتم  شبش محیا هی سرفه میکرد بلند شدم بهش شربت بدم همه جا رو گشتم داروهاشو پیدا نکردم حالا نصف شبی باباش هم بیدار شده بود دوتایی یخچال رو ریختیم بیرون که شاید جایی از یخچال بتونیم پیداش کنیم که نتونستیم نگو محیا برده قایم کرده تو کشویی که لباس زمستانی هاش توشه بعدش گفت من...
8 مرداد 1391
1